
روزی که پدر رفت
به گزارش پایگاه خبری پل تنگ؛ شهید نبیالله حاجیوند از شهدای کارگر لرستان است که دوم دیماه سال ۱۳۶۵ در زادگاهش شهر دورود بر اثر بمباران هوایی و اصابت ترکش به شهادت رسید.
شهید نبیالله حاجیوند یکم اردیبهشتماه سال ۱۳۲۶ در شهرستان دورود به دنیا آمد، پدرش محمدولی نام داشت و کشاورز بود و مادرش فاطمه نام داشت؛ او تا پایان دوره ابتدایی درس خواند و به شغل کارگری مبادرت ورزید.
نبیالله سپس ازدواج کرد و صاحب چهار پسر و پنج دختر شد و دوم دیماه سال ۱۳۶۵ در زادگاهش شهر دورود بر اثر بمباران هوایی و اصابت ترکش به شهادت رسید و پیکر مطهر او را در زادگاهش به خاک سپردند.
فرزند شهید نبیالله حاجیوند خاطرات خود از روز شهادت پدرش را در قالب یک غمنامه بیان کرده است.
در روز یکم دیماه سال ۱۳۶۵، هنگامی که قلبها برای سلامتی عزیزی میتپید و چشمها منتظر بودند یک مسافر از راه بیاید، آن روز پدر و مادرم در انتظار رسیدن مردی دریادل و شجاع بودند که ماهها بود به خانه عشق یعنی جبهه رفته بود آن مرد عشق داییام بود که به پدرم اطلاع داده بود که در آن روز میآید و همه چشمها به در خیره شده بودند.
نزدیک ساعت ۹ شب بود که در منزل ما زده شد، پدرم با شتاب رفت و در را گشود ما همه به داخل حیاط رفتیم که ببینیم چه کسی آمده است؟
بالاخره حصار دخمه شب شکست، در آن وقت، همه تحتتأثیر آن منظره زیبا قرار گرفته بودیم پدر با اشکهایی که میریخت سر و روی داییام را میبوسید و میگفت: ما فکر کردیم تو شهید شدهای.
همه از دیدن دایی خوشحال بودیم آن شب داییام از جبهه میگفت و ما با دل و جان گوش میدادیم، آن شب بیمهتاب و سرد زمستانی که باران، صبورانه میبارید، در کنار پدرم بودم همه خوشحال بودند؛ مادرم چون برادرش را چند سال پیش از دست داده بود خیلی نگران دایی و پدرم بود.
در آن شب سرد و بارانی همه خوشحال بودند به غیر از یک بزرگمرد که مانند گوهری در صدف بود، او تمام شب را بیدار ماند و ذکر خدا را گفت، مردی که مکتب والای عشق بود، من آن روزها غم را آرزو میکردم چون میدانستم غمخواری به بزرگی پدرم دارم، ولی حالا چه؟ پدرم آن شب تا صبح سحر بیدار ماند.
روز دوم دیماه سال ۱۳۶۵ آن روز، خورشید جور دیگری طلوع کرد، غمزده و رنگ پریده، ساعت ۹ صبح، بعد از صبحانه، پدر و داییام میخواستند به سراغ یکی از دوستانشان بروند، مادرم پافشاری میکرد و میگفت: حالا نمیخواهد بروی هر کاری داری برایت انجام میدهم، پدرم با شنیدن این حرفها ناراحت شد و گفت: مرگ حق است، دیر یا زود، به سراغ هر کسی میآید، مرگ ما هم دست خداست هر وقت که خدا بخواهد، مرگ میرسد.
پدر و داییام در هنگام رفتن، همه ما را بوسیدند، پدرم به مادرم گفت: بچههایم را خودت بزرگ کن! اگر برنگشتم بچهها را متدین بار بیاور و بعد رو به خواهرم کرد و گفت: باید به دانشگاه بروی و درسات را ادامه بدهی! به برادرم نیز گفت: مواظب خواهر و برادرت باش! بعد از من، تو مرد این خانه هستی.
همه ما اشک در چشمانمان لانه کرده بود، در هنگام سرود وداع پدرم، مادرم بغض را در گلویش شکست و شروع به گریه کرد، مادرم با آب و قرآن، پدرم را بدرقه کرد و گفت: به امید دیداری دوباره، خدا به همراهتان، امیدتان به خدا.
پدرم خداحافظی کرد و تا دم در رفت؛ اما خیلی زود برگشت همه ما را دوباره نگاهی کرد و با لبخندی که روی لبانش بود در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود همه ما را در آغوش گرم خود فشرد و با دستهای گرم و مهربانش ما را نوازش داد و دوباره رو برگرداند و رفت.
بعد از چند دقیقه، صدای بمباران همه شهر را پر کرد، همه ما نگران پدرم بودیم، مادرم چادرش را سر کرد و به دنبال پدرم رفت که دایی بزرگم مادر را با خود به بیمارستان برد.
مادرم وقتی پدرم را در بیمارستان دید، جلو رفت و در کنار تخت ماندو دو دستش را روی قلب پدرم گذاشت و احساس کرد که دیگر کار نمیکند، مادرم از هوش رفت و این خبر تلخ را به ما هم دادند.
صبح آن روز، صبحی مهآلود بود، صبحی سرد، همه دنیا غم داشت، آسمان گریه میکرد، چشمها خیس و گریان بود، آن روز کبوتری سپید پر کشید، دنیا عزادار بود، یاس و سوسن و لالههای وحشی پژمرده شدند روی زمین و نسترن و لادن آن روز ضجه میزدند.
خواهرم شیون سر میداد، برادرم زاری میزد و من خسته از دنیا در کوچه پس کوچههای شهر خیال، دنبال گمشدهای میگشتم، آن روز وهم شکست و جسمم خورد شد، آن روز پدرم قلب مرا در فراق خود سوزاند و برای همیشه قلبم را به صحرای بایر و خشکی مبدل ساخت.
خودش مانند پرستو پر کشید؛ اما مرا در این شهر غریب تنها گذاشت، سرود وداع سر داد، از پیش من کوچ کرد و رفت، دلم از غم لبریز شد، زیر لب زمزمه میکردم و به مردم میگفتم: من یک پدر گم کردهام، باور ندارید از روزگار سیاهم میتوان دید.
پدر نمیدانی جدایی برای من چه مفهومی دارد، بی تو زندگیام، بوی مرگ و فراموشی میدهد، در زندان خیال تو دلم پوسید، فکری به حال من بکن، پدر وداع گفتن برای تو چه آسان بود.
انتهای پیام
منبع: ایسنا
پایگاه خبری پل تنگ – بساطی
